درگذشت بهرام بیضایی، آنهم در روز تولدش، فراتر از پایان زندگی یک هنرمند است؛ این اتفاق گویی نقطه پایانی بر یک سنت فکری در فرهنگ ایران محسوب میشود. سنتی که در آن هنر، بهویژه سینما و تئاتر، وسیلهای برای اندیشیدن و فهم عمیق جامعه بود و نه صرفاً صحنهای برای نمایش.
به نقل از آماج، بیضایی را اغلب با عنوان «کارگردان» میشناسند، اما این نامگذاری به شدت نارساست. او پیش از هر چیزی ادیب و جامعهشناس تاریخ بود که نسبتش با زبان و تاریخ، هویت آثارش را شکل میداد. شاخصه اصلی آثار بیضایی، صورتبندی معنا از طریق زبان است؛ دیالوگهای او حامل تاریخ و تجربه انسانی هستند و واژههایش تصادفی انتخاب نشدهاند.
بیضایی نثر خود را با انضباط فکری و دقت انتخاب واژهها میساخت. در آثار او، زبان تنها ابزار تزئین نیست بلکه میدان کشمکش معناست. او بیشتر از آنکه فیلم بسازد، متن تولید میکرد؛ متنی که مستقل از تصویر، قابلیت خواندهشدن دارد و ذهن مخاطب را به چالش میکشد.
آثار بیضایی کهنه نمیشوند، زیرا به زمانهای خاص پاسخ نمیدهند، بلکه به مسائل تکرارشونده تاریخ ایران مانند روایت، قدرت و حقیقت میپردازند. نگاه او به تاریخ ستایشگرانه نبود؛ تاریخ برای او میدان افتخار نبود، بلکه عرصهای برای آشکارسازی قربانیان خاموش و نقد روایت رسمی بود. در آثارش مانند «مرگ یزدگرد»، «چریکه تارا» و «جانا و بلادور»، تاریخ نه در گذشته بلکه در درون ما به عنوان ایرانی حضور دارد.
بیضایی از مخاطب تماشاگر نمیخواست؛ او شریک فکری میخواست. از این رو، با رفتن او، حس میکنیم چیزی بیش از یک فرد از دست رفته است؛ امکان پیوند میان ادبیات، تاریخ و هنر با سلیقه و نگاه بینظیر او از دست رفت، پیوندی که بیضایی یکی از آخرین حاملان جدی آن بود.
اگر به آثار ماندگار و تأملبرانگیز سینما و تئاتر علاقهمند هستید، مرور دوباره آثار بیضایی فرصتی است برای تجربه اندیشهای که زبان، تاریخ و هنر را در هم میآمیزد.